Exaybachay

مسعود تاران تاش
infected_mushrooms_00@yahoo.com

Exaybachay

" این واژه در زبان سرخ پوست ها به کسی گفته می شود که بلند سخن می گوید اما چیزی نمی گوید"

- فندک
مکزیکی فندک گرفت؛ بوی بنزینِ زیپو در بینی ام پیچید، پک اول را رها کردم،دود بی شکل پیچید رفت در آفتاب،بویِ خوش آیند بنزین رقیق شد.مکزیکی فندک را در جیب شلوار جینِ سیاهش فرو کرد.فندکِ مکزیکی اصل بود، اِل کلاسِ 1990 ، در زمینه ی چهار خانه یِ نقره ای فندک دو ردیفِ موازیِ سیم خاردار بر جسته بودند.گاهی که روی خنکایِ سطحِ فلزیِ فندک دست می کشیدم طرحِ برجسته ی سیم خاردار ها را با لامسه یِ نوک انگشتانم دنبال می کردم ، دوست داشتم ساعت ها روی سیم خاردار ها اضلاعِ فندک را دور بزنم. به برجستگی فندک در جیبِ تنگِ شلوارِ مکزیکی نگاه
می کردم گفته بود" از یک کلکسیونرِ فندک خریدم"

- برکه
دختر ها روی سکویِ باغچه ها ی کاج نشسته بودند. یکی دستش را سایه بان صورتش کرده بود، سایه تا رویِ بینیِ استخوانی اش پایین آمده بود. مکزیکی هم به آن ها نگاه می کرد.
گفتم :" که می نشاند دستی از چترش در برخورد با خورشید/ چتری میانِ خویش و آن خورشیدِ بیگانه"
گفت :" یک نعش کش،یک گاری و دو اسب لاغر، مردنی/ یک مرده شو خانه"
گفتم : کاری که تو ویژ ه یِ داستانِ شرق، قبلِ عید، ازش چاپ کردنُ، خوندی؟
گفت: از براهنی؟
گفتم : آره
گفت : نه
گفتم : از یه بابایی نوشته تو تبریز.یه روزِ تابستون، دَمِ غروب وقتی ملت از سر کار مچاله و سر به زیر
بر می گشتن خونه هاشون می بینن یارو داره گلویِ پسرشُ وسطِ یه رودخونه یِ خشک می بره.
گفت: تکراریِ
گفتم : شبیه داستان ِ " یک تصادفِ چینی " بود. از براهنی بعیدِ
گفت : ای بابا عمو رضا فسیل شد.
مکزیکی دست برد پشت سرش؛ کِشِ موهایش را باز کرد و پنج انگشتش را مثل شانه در گره یِ موهایش کشید.
گفتم:" آن میهمان، آن میهمان، گیسوان افکنده بر شانه"
گفت:گرمِ سگ پدر .
خاکستر سیگار را تکاندم کنارِ چکمه ام رویِ سنگِ پله ؛ بی صدا شکست، چند تکه ی سبکتر رفتند دورتر؛ تا نزدیکیِ باغچه ها . شوره های رویِ پیراهنِ سیاهِ مکزیکی را از کتفِ راستش تکاندم؛ از رویِ سنگِ خنکِ پله بلند شد، کیف برزنتِ خاکی رنگش را قطری رویِ دوش آویزان کرد، زیپِ کیف را باز کرد و عینک دودیِ بزرگش را از کیف بیرون آورد.
گفت : می رم دِلستر بخرم ، چی میزنی ؟
گفتم : لیمو.

- گلوله
به دختر ها نگاه کردم، مکزیکی به سمتِ آن ها می رفت؛ رفت در آفتاب، دسبند طلایی اش در آفتاب می درخشید. مکزیکی عینک دودی اش را به چشم زد ؛ نزدیک باغچه ها ی کاج رسید، از کنارِ دختری که دستش را سایه بان صورتش کرده بود گذشت، از جویِ پشت کاج ها پرید. رفت داخل شیبِ رمپِ بوفه.کم کم کوتاه می شد ، تا کمر، تا گردن، تا عینکِ دودی اش...
سیگار به فیلتر رسیده بود دو انگشتم را باز کردم فیلتر بی صدا با سر خورد زمین کمی به هوا پرید، به پهلو افتاد زمین. مثل پوکه هایی که در تصاویر اسلوموشن روی زمین می ریزند.

- موزیک
هدفن Mp3 player را در گوش هایم گذاشتم و دکمه ی Play را فشار دادم . خنکیِ سیمِ هدفن که در زیر پیراهنم روی پوستِ تنم کشیده می شد را دوست داشتم. به صفحه ی کوچکِ روی دستگاه نگاه کردم، قطارِ نوشته ها از سمتِ راستِ صفحه می آمدند داخل، مکث می کردند و از سمتِ چپ بیرون می رفتند :

Chris Rea \ Gone fishing \ Album: Auberge \Genre: blues\128 KHZ

مثلثِ سیاهِ کوچکی بالایِ صفحه روشن و خاموش می شد. مکزیکی می گفت صدایِ Chris Rea و سازها مثل دو تا صفحه است؛ یکی با مِلیون ها برجستگی یکی با مِلیون ها فرو رفتگی. می گفت این صفحه ها کا ملا رویِ هم خوابیدن بدون این که متوجه باشی...

I'm going fishing
I got me a line
Nothin' I do's gonna' make the difference
So I'm taking the time

به دختر نگاه کردم؛ پایِ جینِ آبی اش را بیرون تا زده بود، شلوارش رویِ ساق هایِ مهتابی اش بالا سریده بود، جورابِ کوتاهِ سفید به پا داشت. آل استارِ نیم ساق با بند ها ی سفید پوشید ه بود. پاهایش را هفت گذاشته بود روی زمین، پاشنه هایش به هم نزدیک بودند مثلِ دختر بچه هایی که در بازیِ
لِی لِی برایِ سنگِ هم بازی شان گوشه می گیرند...
And you ain't never gonna' be happy
Anyhow, anyway
So I'm going fishing
And I'm going today

مکزیکی از سربالاییِ رمپ بالا می آمد ؛ گلویِ باریکِ شیشه هایِ سبزِ دلستر را در مشت گرفته بود. سیگار گوشه یِ لبش اریب پایین افتاده بود، خاکسترِ بلندی داشت.از جوی پرید، خاکستر روی پیراهنِ سیاهش افتاد. از کنار دختر رد شد ، از مرز سایه و آفتاب رد شد؛ شیشه ی دلستر را به سمتِ من دراز کرد...
I'm going fishing
Sounds crazy I know
I know nothing about fishing
But just watch me go
گفتم: برو کنار تصویرُ سیاه کردی.
گفت: "ماهی با فلس هایِ آفتابی اش ماهی گیر را کلافه کرده بود"
گفت: بیا بریم آمریکا قزل آلا صید کنیم.
گفت: من همه ی اینا رو خوندم، من خیلی بلدم ، خیلی بیشتر از اینا...
گفتم: قزل آلا اینجاس، تو اقیانوسِ آفتاب. دنبالِ جُفتِش می گرده. اومده هزار تا شبیه منُ ببره اون بالاها ؛ تو خنکیِ رودخو نه هایِ پایِ کوه، زیرِ ماسه ها قایم کنه.

- چِت خنده
مکزیکی می خندید. سیگار از میانِ لب هایش رویِ پیراهنش افتاد. شیشه یِ دلستر افتاد رویِ سنگِ پله ها با صدایِ خفه شکست. دریایِ دلستر رویِ سنگِ پله راه افتاد؛ کف کرد؛ مکزیکی با دهانِ باز می خندید تقریبا فریاد می کشید . سیگار را از رویِ پیراهنش پس زدم، سوراخِ بزرگی رویِ پیراهنش باز شده بود. به کفِ رویِ پله ها اشاره کرد؛
گفت : " دریا خندید در دور دست؛ دندان هایش کف و لب هایش آسمان "
گفت : می ریم آمریکا.
گفتم : خفه شو !
گفت : بی خیال زاپاتا؛ " کره ی آمریکا در راه است/ ما نهارمان را در کوچه های الخلیل با خمپاره خورده ایم "
گوشه ی چشم هایش از زور خنده تنگ شده بود؛ دختر ها ما را نگاه می کردند.
گفتم : می رم یه چیز بخرم بِکشه پایین، حالت خوب نیست.
فندک را از جیبش بیرون کشیدم؛ تنش از خنده می لرزید. بر جستگیِ سیم خاردار ها را زیر انگشتانم حِس کردم. سیگار گیراندم و فندک را در جیبم فرو کردم. مرزِ سایه را رد کردم رفتم در اقیانوسِ آفتاب . مکزیکی سعی میکرد خنده اش را کنترل کند.
گفت : نرو. من طبیعی ام.
به آسمان نگاه کردم، به سنگ هایِ خورشید ، به هاله هایِ ملتهبِ اطرافش. آدم هایِ اطرافم حجم هایِ سیاهِ بی شکل بودند. چشم هایم سیاهی می رفت ؛ در میان سیاهی هایی که نزدیک می شدند دنبالِ حباب هایِ شیشه ای چشم هایِ دختر می گشتم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34326< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي